سَرمقاله
هجو؟ به نظر یک واژهی منسوخ و بلااستفاده و کهنه در ادبیات ما باشد، اما چرا ویرگول باید به آن بپردازد؟!
کافیست کمی با محافل ادبی و روشنفکری امروز آشنا باشیم، فرقی نمیکند از یک کافه در طهران بگیر تا محفلی کوچک در دورترین شهرستان، دو شاعر دو نویسنده دو روشنفکر که در کنار هم باشند بلافاصله این سنت ادبی ما دوباره فعال خواهد شد، آنانکه شجاعترند رو در روی حریف به نیش و کنایه و تمسخر و استهزا مشغولند و برخی که ترسوترند به صورت غیابی پنبهی هم را میزنند، از همینجا بگیر و برو تا صفحههای مجازی در اینستاگرام و فیسبوک و تلگرام، روزانه و در هر سطحی با هجو یکدیگر سر و کار داریم.
سطوح البته که متفاوت است.
“دیوجانس” در یونان پیش از میلاد به یکباره جامههایش را در برابر دیدگان حیرتزدهی مردم از تن درمیآورد و به بیابانها میرود وقتی به او میگویند: «دیوژن تو را از شهر بیرون راندند!» به تمسخر و با زبان کلبیمسلکی و رواقیون، پاسخ میدهد: «من آنان را در شهر گذاشتم.» و میگویند روزی بر فراز بلندی رفت و فریاد زد: «آی مردمان» وقتی جمعیتی گرد آمدند گفت: «من مردمان را خواندم نه شما را» دیوژن این فیلسوف سگروش، آنقدر با مردم به نیش و کنایه سخن گفت که امروزه اصلاح دیوژنیسم را معادل با زخمزبان میدانند.
در شرق ما نیز اگر که دیرزمانی “شاهنعمتاله ولی” با زبان اخباری و تصوف و رواقی گفته باشد:
ما خاک را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهی چشمی دوا کنیم
“حافظ” با زبان اصولیون و رندانه پاسخ این نگاه خودستایانه را داده است:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
یا اگر کمی پیشترک “شاملو” حمیدی شاعر را بر دارِ شعر خویش آونگ کرده باشد، البته متفاوت از حرفهای سبکسرانهی “شمسلنگرودی” است که در مصاحبهای بگوید “براهنی” و “رویایی” شعر نمیگویند، هذیان میگویند، و اما خودش ازسوی دیگر بام افتاده باشد.
اما جدا از این شیوه و سنت ادبی و فرهنگی در هجو افراد یا شاعران دیگر، گاهی هجو شکل درونیتر یا بیرونیتری به خود میگیرد، گاه شاعر به هجو خود یا هجو هستی یا هجو سیستم و دستگاه حاکم میپردازد، شعر امروز ما بعد از انقلاب از این اولی و دومی اشباع شده است، یعنی هجو خود و هجو هستی.
این حرف درست است که امروز انبوه شاعرانی را میشناسیم که شعرشان به نام تجربهگرایی و آوانگاردیسم سراسر هذیان و پرتوپلا گوییست که هرگز نه خود و نه دیگران سر از کارشان در نمیآورند، در واقع اینها امری جدی را با شوخطبعی به کمک تئوریهای غربی در لوای عدم قطعیت، بیان میکنند که خود شرایطی هجو زاست.
در سویی دیگر گروهی قرار دارند که دقیقن برعکس آنچه که در بالا اشاره شد عمل میکنند، شاعران درپیتی که با ساده کردن تمامی مفاهیم هستی با کلامی عاشقانه و سادهلوحانه دست به تولیدات انبوه میزنند و در نهایت کالای بنجلشان را به مخاطب راحتپسند خود میاندازند، گویا تمام مشکل انسان امروز بر سر رفت و آمد یار است، که این جدیت در بیان یک پدیدهی غیر جدی یا کمتر جدی بشر در برابر هستی خودش بدل به هجو میشود.
کمتر شعری امروز پیدا میکنیم که از این سلاح پر قدرت به شیوهی سومی که از آن سخن گفتیم استفاده کند و برعلیه ساختارهای حاکم نظام سرمایهداری متاخر جهانی و نظامهای کوچک حاصل از آن باشد، گویا همهچیز برای نادانها مهیاست، و این نظام لویاتانی درحال بلعیدن همهچیز است حتا شاعرانش؛ شاعران ما امروز در اینستاگرام مشغول دختر-پسر بازی یا کسب شهرت با لایک و یا باهوشترهاشان درحال اعتراض به ساختاری هستند که جلوی چشمشان گذاشتهاند، آنها دارند با سربازان لویاتان میجنگند، گویا آگاه نیستند که این سناریو برای تودهها نوشته شده است، اما کار شاعر جنگ با خودِ لویاتان است، شاعر بزرگ در نبرد با هیولای اصلی بزرگ و اصیل میشود، و این همان هجو اساسی و سیاسیست، پدیدهای که هم در هجو خود و هم هجو هستی و هم هجو دیگری به مثابه کنترل کنندهی تمامی جنبههای وجودی هستی را در برمیگیرد.
اگرچه به قول “بودریار” به محض اعتراض به این نظام امپراطوری قدرت و سرمایه، خود جزیی از آن شویم و بلعیده شویم. یا همچون شخصیت رمان لویاتان “پل استر” که در کار نابودی مجسمههای آزادی در سراسر ایالات آمریکا بود، در نهایت خودمان نیز بدلی از آن مجسمه شویم و به ناچار خودمان را نیز نابود کنیم. یا همچون “گینزبرگ” که میگوید: «انگار من خود آمریکا هستم/که دارم با خودم حرف میزنم/با داراییهایی از میلیونها آلت تنالسی/و بیستوپنج هزار آسایشگاه روانی.» یا همچون “جلال آلاحمد” با کولهباری از پرخاش علیه تمامی سیستمها و پرخاش علیه خودِ روشنفکری و حتا پرخاش علیه خود، در جنگلهای گیلان بر اثر مصرف بیش از حد مشروب بمیریم. و یا آنجا که “نیچه” فریاد میزند: «من خدا را جستجو میکنم! من خدا را جستجو میکنم!» و تنها باعث خنده و سرگرمی دیگران میشود و دیگران به استهزاء پاسخ میدهند که: «شاید به سفرِ دریا رفته باشد/و راه خویش را همچون یک کودک گم کرده؟/شاید از ما بیاعتقادها میترسد و خود را پنهان میکند؟» و خندههای بیشتری میشنود و دوباره فریاد میکشد: «خدا مردهاست/و ما او را کشتهایم، من و شما!…» یا همچون “راجر واترز” که در همین شلوغیهای اخیر ونزوئلا یک گیتار از نیکلاس مادورو هدیه میگیرد درحالی که متهم به حمایت از ارتجاع و دیکتاتوری و دیوانگی میشود. یا همچون آخرین شعر “کونترگراس” پیش از مرگش که مینویسد: «باید گفت آنچه را که گفتنیست/شاید که فردا دیر باشد/چرا که کلاهکهای هستهای اسرائیل/آنجایی را نشانه گرفته/که حتا وجود یک بمب اتمی در آن به اثبات نرسیده است!» و به هجو نظام سیاسی جامعهی جهانی میپردازد. یا آنجا که “مارکز” در داستان کشتی شکستگان از مهاجرانی میگوید که نرسیده به ساحل آمریکا غرق شدهاند…
همگی از هر نگاه و عقیده و سبکی هجوِ ادبی را به ساحت وسیعتری در عرصهی اندیشه و اعتراض به نظام موجود هستی بردهاند… در این شمارهی ویرگول دربارهی هجو و سیر آن در شعر و ادبیات خواهید خواند، آنچه در این سرمقاله آمده بررسی هجو نیست، بلکه سخن از حرکت نیشآلود زبان به سمت دانایی است.
چه اگر منسوبِ “خیام” ملحدانه با خشم فریاد برآورد:
تا چند کنیم عرضهی نادانی خویش
بگرفت دل از بی سرو سامانی خویش
زنار از این سپس میان خواهم بست
از شرم گناه و از مسلمانی خویش
یا “مولوی” خداباورانه با لبخندی طعنآلود بگوید:
شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان احمق میزند…
Leave a Reply