سرمقاله – ویرگول ۵

سَرمقاله

سرگذشت اباطیلی که این دفتر را انباشته خود بهترین معرف روزگار صاحبان قلم است. روزگاری بی رنگ و بو. سرگذشتی خالی از حماسه و شور. پر از بطالت و رفع تکلیف. دست‌ها کوتاه و صفی پراکنده. که نه صف است و نه در پراکندگی‌اش اختلاف دعوایی نهفته. جزایری تک تک و بی رابطه. در میان دریایی از بی خبری و یکدستی. و گرچه هر که را خیالی در سر و گیرم که قصدی به حق. اما برگردان کار هر کدام در حد ناله‌ای. یکی از قلم کوه سینایی ساخته و سال‌هاست به جستجوی قبسی در آن حدود می‌پلکد. دیگری همرنگ جماعت شده چرا که قلم را اسب و علیق پنداشته. دیگری از آن نردبانی ساخته. دیگری یوغ رذالت را بر گردن نهاده٬ دیگری در تبعید به سر می‌برد٬ دیگری به دوربین قلم تا سر دماغ را بیشتر نمی‌بیند، دیگری پایین تنه را صحنه اصلی حوادث روزگار کتبی خود کرده. دیگری قلم را غلاف کرده و شمشیر را از رو بسته و در صف عمله شیطان درآمده. و اما صف جوانان بی اعتنا به این‌همه پیران و پیشکسوتان در دنیای کوچک خود درجا می‌زند. همچو محبوسی که صبح تا به شب راه می‌رود – اما همه‌مان در اتاق سه در چهار زندان. تا دست کم قدرت رفتار را فراموش نکند. و منِ راقم که بی دعوی‌ترین ایشان است از زور پسی ماندگار خانه است – سخن از گلایه نیست. که طرف لایق نیست. و “طرف” همانها که این روزگار را ساخته‌اند. روزگاری که در آن نیازی به صاحب قلم نیست! اما به هر صورت صاحب قلم هنوز زنده است و بر کناره این رود عفن ناله‌اش را سر می‌دهد که می‌بینید! و مضمون این ناله درد دلی با خواننده‌ای. تا مبادا چشم و گوشش به هیاهوی این رود -این ظواهر بزک کرده- بفریبد. و مبادا عقل و هوشش به کرنای سیل این اخبار و مطبوعات رسمی آشفته شود. و به این قصد تا بداند که بر گذر این سیل آبادی‌ها بوده است و زیر جل این ظاهرسازی‌ها و رسمیت‌ها هنوز چیزی از حیات باقیست. و زیر این بزک٬ پوستی و زیر این پوست خونی در رگ و پی‌ها. یا ریشه‌ای در جستجوی رمقی در خاک. گرچه پوست پژمرده است٬ چرا که ضخامت قشر بزک٬ هوای سالم را از آن دور نگه‌داشته و خون در رگ و پی‌ها به خفقان می‌زند، اما به هر صورت می‌زند. و گرچه دانه زیر خروارها لایه سیل مدفون است اما این دفن نیست. دورخیز است. تا برسد روزی که به قدرت تیغه سبز جوانه‌ای ضخامت بی حس لایه را بشکافد و پرچم خوشه خویش را دم باد بیفرازد.

حرف من در این فریاد از سر چاه اینکه مبادا حق اندیشیدن را از ما گرفته باشند! چه ما در این عرصات سال‌هاست که نشسته‌ایم و رضایت داده‌ایم به این که دیگری یا دیگران برایمان نقشه بکشند و به جای خود ما بیاندیشند. یا به اینکه تنها با رگ گردن بیاندشیم یا در این اواخر با اسافل اعضا و چاره چیست؟ وقتی همه وسایل آزاد کسب خبر و برخورد عقاید را بستند چنین می‌شود که هست. جماعتی بی خبر و طعمه شایعات. عین صحرای محشر! فقط حکمی مانده است و عرش اعلایی و صور اسرافیلی. که صبح تا به شب فرمانی همچو تقدیر را در آن بدمند. و چه صوری و چه اسرافیلی! گندش را درآورده‌اند و این دیگر خفقان است. در هر دیگ را که بگذاری و زیرش را بتابی٬ چنان غلغل می‌کند که انگار سر گاو در آن می‌پزد. غافل از اینکه فقط آب است و می‌جوشد. و این است شایعات خوراک هر روزه ذهن ما. که خود خوراک قتل و غارتیم و جهالت و ظلم!

حرف دیگرم اینکه مبادا دوره آرمانهای بزرگ برای ما گذشته باشد! چون هم اکنون بزرگترین آرزوی یک شهرنشین متمدن(!) که به دست جادویی غرب لمس شده است داشتن خانه‌ای است و مقامی امن و آرامشی. و دیگر هیچ. تنها فرق این همشهری با آن دیگری در این که یکی به خانه‌ای چهار اتاقه راضی است با ماشینی و تلویزیونی٬ و دیگری به کاخی اشرافی و میلیون‌ها در بانکی. و آیا این شد روزگار؟ بی هیچ آرمانی و هیچ دغدغه‌ای! اما هنوز در دهات که به دم آن جادو سنگ نشده٬ هستند کسانی از عوام الناس که هر به ده سال یک بار به دعوی امامت بر می‌خیزند و خود را ملعبه می‌کنند برای مرد متمدن روزنامه خوان! اما متوجه متن آرمانی قضیه باشید. دهاتی بیسوادی(!) با خویشی و دو وجب زمین و یک مرتبه دعوی خواب‌نما شدن و خضر پیغمبر را دیدن یا پیشوایی و امامت! این است که عظمت دارد.

حالا تو بگو “حیف! که عظمتی است در جهل” و من می‌گویم که تو که این را هم نداری٬ چه داری؟ جز خانه‌ای و ماشینی و دکانی و زاد و رودی؟ و کی؟ و کجا؟ در این عرصات که “یوم لا ینفع فیه مال و لا بنون ” است. و محصولش؟ قتل عام‌ها و هتک دماء٬ یا خودکشی‌ها و چاقوکشی‌ها٬ یا وازدگی‌ها و غربزدگی‌ها٬ یا تفاخر و تخرخر!

حرف دیگرم اینکه مباد در این سر دنیا – و بر سر این چاه نفت که من ایستاده‌ام- دیگر دوره هیجان‌ها و قیام‌ها گذشته باشد که نسل من در آن بسیار باخت٬ و هم بسیار برد. به فرض محال که چنین باشد باید پذیرفت که اکنون دوره قیامی است در درون. در این خلوت خارجی٬ اگر در تن هر کدام ما آدمی بیدار شد و بینا شد که حساب‌ها از کجا غلط بوده است آن وقت قیامی دیگر رخ داده‌است.

زیربنا و روبنا و مبارزه و صلح همه به جای خود اما برای من مساله این است که تا زیربنایم نفت است و روبنایم قرقره کردن تفاله‌های ادب و صنعت غرب٬ مرا به کسی نمی‌گیرند یا به چیزی. پس از چهل سال زندگی در این ولایت من دست کم این را باید فهمیده باشم که در این معرکه جهانی نخست باید حریفی بود تا با بازی بگیرندت که آن وقت دم از مبارزه یا صلح بزنی! حریفی درخور این میدان. و من از این حریف بودن چه دارم؟ یا چه کم دارم؟

جلال آل احمد   ۳تیر۱۳۴۲

 

ته مقاله

بیش از نیم‌قرن از فریاد جلال آل‌احمد بر سر این چاه گذشته اما گویا هنوز دردها همان و مردها همان هستند، هنوز این چاه نفت که ما بر سرش ایستاده‌ایم، منطقه‌مان را به طوفانی از خاکستر و خون تبدیل کرده‌است، هنوز جهل چراغ راه تاریکی ماست، هنوز آن برندها و لِیبِل‌های غرب تمام این بازار را در خود فرو بلعیده و هم از این‌روست که کودک عراقی در کنار جنازه‌ی والدین خویش که با گلوله‌ای امریکایی به بر خاک افتاده‌اند، هم‌زمان با شکلات امریکایی تسکین می‌یابد، دردا و دردا که فریاد جلال هنوز از ته این چاه، بلند و رسا شنیده می‌شود، حتا پس از گذشت این سال‌ها انگاری وضوح بیشتری نیز یافته‌است، می‌توان انگشت در گوش‌هارا فرو برد و نشنید، فریاد زن افغانی را در مزارع بی‌کران خشخاش و هم‌پیمانی فرا و پسا کلخوزیِ کارتل‌های بین‌الملل، می‌توان چشم‌ها را بست و ندید بنگاه‌های کاسب‌کار فروش اسلحه در بازار سوریه را هم‌چون بازار شام که بهایش را کودک خاورمیانه‌ای با خون خود می‌پردازد، خونی که به رگ‌های نظام جهان‌وطنی و شرکت‌های چند ملیتی سرازیر می‌شود. می‌توان بی تفاوت بود و هم‌چون دکتر کارل گوئیگلی در کتاب «تراژدی و امید» گفت: “در واقع برای مردم بیچاره بسیار دیر شده است که بتوانند این موج را پس بزنند.” او با مهربانی از مردم می‌خواهد که به ستیز با قدرتی که از پیش تثبیت شده برنخیزند برای طغیان که اینان سکان جهان را به دست گرفته‌اند و می‌گوید: “آنان امید دنیا هستند و تمام کسانی که در برابرشان مقاومت می‌کنند نماد تراژدی” و تازه اگر این نظام حاکم سرمایه نباشد چه جایگزینی دیگر و از کجا معلوم که بهتر؟ اما بی گمان آنچه امروز فراروی ماست بی رگ‌ترین انسان این جهان را نیز برای لحظه‌ای به تعمق وامی‌دارد، حتا در مهد تمدن و سرمایه از وال استریت بگیر تا انفجار یک ساک دستی در ایستگاه شهری کلان در قلب اروپا، حال من که جای خود را دارم منِ ایستاده بر چاه نفت، منی که فریادم آغشته به سیاهی دود و سرخی خون است. حالا تو بگو دیگر چاقوکشی نیست اما هنوز هستند کسانی که با اسید زخم می‌پاشند و هستند جماعتی عظیم درگیر وازده‌گی و تو به من نشان بده خانواده‌ای را که از انواع و اقسام مخدرات صنعتی و سنتی زخمی بر چهره نداشته باشد و همان خانواده متمدن شهرنشین حالا درگیر چه واپاشیدگی‌ها که نیست و این آیا همان وازده‌گی نیست؟ و آیا نداریم نویسندگان مدعی آوانگاردی! که از پایین تنه بالاتر نیامده‌اند؟ و یا چه و چه … و آیا منِ نویسنده‌ی جهان سومی می‌توانم جهان را از زاویه‌ای ببینم که بر من تحمیل کرده‌اند؟ و هم‌چنان می‌توانم نویسنده باشم؟ مصرف کننده‌ای مبتذل و دسته چندم، از ترجمه‌ها و شبکه‌ها و تبلیغات و تلویزیون‌ها و ماهواره‌ها و نت، همچون یک موش آزمایشگاهی که همه در آنی به من تزریق شود و در نهایت گم و سرخورده از جایی که در آن ایستاده‌ام و بازی خورده از تئوری جهان‌وطنی و نظم قدرت بنگاهی که این‌همه را به من تحمیل کرده، خود را بفروشم یا اگر خیلی شجاع باشم همه‌چیز را به باد پوچی و انکار و مسخرگی بگیرم؟ آیا من می‌توانم گفتگویی داشته باشم؟

محمد رمضانی  ۱۰مرداد۱۳۹۵

 

Be the first to comment

Leave a Reply

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد


*