تو “خودِ” تو نیست

 

یداله رویایی

تو “خودِ” تو نیست
dj7b6qxxee9ewdcnioiz

 

 

با خوی آتش آنکه آشناست دوردستِ آب را می‌داند،

و با منعِ‌مرز می‌ماند،

با خوابِ تن، خسران، و اخمِ‌غیب در تق‌ِتقدیر

مرز من، ای شمایل تاریک، ای فقطِ من !

با مرز، منعِ‌مرز نمی‌ماند تا نوع دیگر از «فقط»ِ او با اوست

و آنکه خوی آتش در خود دارد همراه اوست.

فریاد می‌زند : نه ! فرودِ تو در تهِ «تو»ی فرزانه عیب نیست، اگر منعِ مرز سقوطِ مرز نباشد.

پس آبِ کوچکِ تو، در دستِ تو نزدیکِ توست، و نزدیکِ تو دوردستِ تو.

آب من اما در من است، آبِ نزدیک

پس تو، خود، آبی.

خودِ آب آبِ بسته‌ای ست.

پس آن هنگام که خود تو خویشتن توست، تو یک توی بسته است.

منظور تو این‌ست که من بسته‌ی آبم، و یا بستگی آب ؟

منظور من این بود که تو بستگی آب بودی، آبِ بسته بودی.

چرا خود آب نباشم ؟

بله، خودِ آب، تو همانی، “همان”‌ی، خودِ آبی. و مولای من روزی به من آموخت که آنکه خود را «خود»ش می‌خواهد، می‌بندد. نتیجه اینکه خود یعنی بستگی.

آنکه با خوی آتش آشناست، بر روی آن «خود»ی که بود چرخ می‌زند.

و چرخ می‌زند آنقدر تا می‌رهد از خود. و می‌نگرد :

شگفتا، نگریسته شده‌ام !

داری گرمم می‌کنی، گفت، با چشمانی دوخته بر خالیِ‌من !

دوباره به سوی من آمد، گفت : آری من ! و با سماعی سریع‌تر، چرخید،

و چرخ زد آنقدر تا به من رسید، چسبید به من.

به منی که در او روان بود.

«روان شده‌ام، روان شده‌ام !». و از آنهمه شادی زوزه می‌کشید.

و می‌بینی‌ام ؟ می‌بینی آب‌ی را که منم ؟

گفتم آری می‌بینمت، نبسته، بی‌رنگ و بی‌چهره، یکی شده‌ای. و در یکی‌ات حالا مسکن داری.

تو ضرورتِ تو شده‌ای : شفافی، شفافیتی، معبر نوری، در مرزهای صورت خود محبوس. و لذا جوهر جان و غایتِ حرف. تو دیگر آن «تو»ی خود را به یاد نمی‌آری.

اندیشناک حرف مرا بُرید، که اگر آن «تو» دیگر در میان نیست،
پس کیست که غایتِ حرف و جوهر جان است ؟ موضوع حرف پس کیست ؟ پس آن طیّ ِ آتش از خلال خون وُ، این سیر سیاهِ صیقلِ «من» چرا ؟ و این ورطه‌ای که منم چرا ؟ چرا ؟ بگو، راه من، چراغ من ! بگو، تمنا، تمنا !

آنزمان کی بود مرا «غایتِ حرف» و جوهرِجان می شد ؟

و حالا، برای کیست که «غایتِ حرف»ام ؟

و می‌چرخید چون گرداب. ماری که حلقه حلقه در خود چنبر می‌زد.

تو بیدار از نیش خود شده‌ای، زخمی خورده‌ای، آرام بگیر که هرگز آن سیرِ بلندِ آتش از میان دهلیزهای خون را نپیموده‌ای، تو فقط اندیشده‌ای. تو فقط «اندیشیده»ای، تو فقط به تو نگاه کرده‌ای، زیر نگاه تو مانده‌ای.

غلتیده بر خود بودی، بر خود خمیده بودی، پیچیده بودی، پیچانده بودی. تا تو از تو گرم شد و حالا، «تو» برادرِ پنهانِ توست، زهرِتو – بیداریِ سبب و میوه‌ی ممکن – تو غایت چیزی که نبودی هرگز، نخواهی بود. آنجا، آن پله‌ای که بر آن حقیقتِ خود را شناختی گامی هنوز بایدت، تا حقیقتِ خود باشی، آستان خطرناکی که برآن ضرور، ممکن را از میان برمی‌دارد. و از ممکن جز ضرور نمی‌ماند.

تو همین حالا می‌گفتی که من ضرورتِ من شده‌ام، و این یعنی «خود» ؟

یعنی که منجمد، یعنی که بسته، یک خودِ دیگر !

تهران، اردیبهشت ۱۳۵۷

Be the first to comment

Leave a Reply

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد


*